این متن صرفا یک شباهت یابیِ ساده و تحت تاثیر شاهکارِ سینماییِ استنلی کوبریک "Full Metal Jacket" است . برای خواندنِ کاملِ این متن به "ادامه مطلب" مراجعه کنید.


دقیقا مثه فیلم.. اول باید احساساتتو بکشی و بعد احساسی رو زنده کنی که که خودت کنترلش نمیکنی.


شاید این بخشش زیاد دست خودت نیست! مثه وختیه که از خاب پا شدی و میبینی جات خیسه..البته شایدم هنوز لازم نباشه از خواب باشی کامل.
"تو دیگه نمیخندی.. دیگه گریه نمیکنی" یا شاید بهتره بگم تو برای خودت دیگه اینکارارو نمیکنی..



همینجوری ادامه میده.. ادامه میدن .. تا مرز جنون، وختی که مجبور میشی با اسلحه ت حرف بزنی و باگریه دونات بخوری.. حالت به هم بخوره از انجام دادن کاری که همیشه عاشقش بودی، هه !
و بعد دیگه فقط همینجوری نگاه میکنی ..



تا اینکه همه چیز میمیره؛ تاکید میکنم همه چیز! و خودت هم میمیری تا دوباره زنده شی .. خودت رو میکشی تا ...




... تا اینکه زنده شی و زنده شی اما اینبار برای کُشتن! و صد البته با آرزوی صُلح!



و چقدر خطرناک تره، مُرده ایی که می کُشه؛ از زنده های قاتل.. می کُشه تا مثل خودش کنه شاید، و شاید هم برای خودش.


آخرش هم اینطوری تموم میشه که " .. من می خوام خورشیدو ببینم در حالی که از آسمون بیرون افتاده... من میخام ببینمت و داری سیاهِ سیاهِ سیاهش می کنی، آره .. "